خسته ام ، انگار صد سال پیاده در جاده ای خاکی که مبدا و
مقصدش معلوم نیست راه آمده ام . انگار صد سلسله کوه را روی
شانه های نحیفم در زیر آفتاب سوزان حمل کرده ام . انگار هزار سال
پلک از ترس ندیدنت بر هم نگذاشته ام .
خسته ام ، آنقدر خسته که نام خود را فراموش کرده ام و هیچ یادم
نیست که اولین بار کدام گل را به خاطر کدامین عشق بوییده ام