خسته ام ، انگار صد سال پیاده در جاده ای خاکی که مبدا و

مقصدش معلوم نیست راه آمده ام . انگار صد سلسله کوه را روی

شانه های نحیفم در زیر آفتاب سوزان  حمل کرده ام . انگار هزار سال

پلک از ترس ندیدنت بر هم نگذاشته ام .


خسته ام ، آنقدر خسته که نام خود را فراموش کرده ام و هیچ یادم

نیست که اولین بار کدام گل را به خاطر کدامین عشق بوییده ام


خسته ام
، انگار این جاده های سرد خاکی تمام شدنی نیست . از

دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بی من سبز شده اند

،گلایه مندم .خسته ام ،اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته

باشم
و از کنار نفسهای گرمت بی اعتنا بگذرم .


بگو ،چقدر به انتظار بنشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها

شاهد خاموش شدن تک تک فانوسهایم باشند ؟

چقدر پیراهن کدرم را در چشمه آرزو ها بشویم و روی طناب
دلواپسی پهن کنم ؟

اگر شوق رسیدن به دستهایت نبود، هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم

و اگر صدای گوشنواز تو نبود ، از گوشه تنهایی بیرون نمی آمدم .

اگر شوق دیدن چشمهایت نبود ، هیچ گاه پلکهایم را بیدار نمی کردم
و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید ، معنای جهان را نمی فهمیدم .


خسته ام
، اما نه آنقدر که نتوانم هر روز بر باشکوه ترین قله

زندگی بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام کنم
و

بگویم بهاره دوستت دارم

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد