عروسکی در آغوش عشق

هوا سرد است . باد که می وزد سوز سردی را با خود به صورت ایمان می زند . از سرما بدش می آید . آدامس هایی که امروز باید بفروشد را زیر بغلش قرار می دهد و دستانش را در جیب کاپشن کوچک خود می گذارد . و بار دیگر دستش  580 تومان پولی راکه سه ماه برای پسندازآن گرسنگی کشیده را لمس می کند پولها را در دستهای کوچک و تاول زده ا ش به محکمی می فشارد و برای لحظه ای به یاد آن چیزی می افتد که سه ماه برای او گرسنگی کشیده و شادی تمام وجودش را فرا می گیرد، برخورد برگ خشک شده ای به صورت ایمان  که باد پاییزی از درخت کنده بود او را از تمام خیالات خارج می کند , به راهش ادامه می دهد .در مسیر پیاده رو همیشگی شروع به قدم زدن می کند . امروز اصلاً حال و حوصله ی فروختن آدامس ندارد . در حالی که چشم در مغازه های پر نور و پر حرارت کنار پیاده رو دارد از کنار تک تک آنها عبور می کند . همه چیز برایش تکراری است . فقط آن فروشکاه اسباب بازی فروشی و فقط آن عروسک برایش تکراری نیستند.

کم کم به فروشگاه اسباب بازی فروشی نزدیک می شود . مثل همیشه جلوی ویترین پر رنگ و نور فروشگاه تلسم می شود . نگاهش را به عروسک زیبایی که درست در مرکز سقل ویترین قرار دارد می دوزد . عروسکی با چشمان سبز و دستانی به سفیدی برف و لباس صورتی رنگ چین داری که تا روی زانو های گرد و تُپلش پایین آمده است . چقدر تعجّب می کند وقتی می بیند که پسر های هم سِنّ سال او دست در دست مادرانشان وارد فروشگاه می شوند و تفنگ و توپ و ماشین های مسخره ای می خرند ولی هیچ توجهّی به عروسک زیبایی که درست در جلوی چشمشان است ، ندارند.

امروز با عروسک تنها می شود ، چشم در چشمان سبز رنگش می دوزد و شروع به صحبت با او می کند : (( عروسک می دونی تو و من چقدر مثل همیم ، تو هم به اندازه ی من تنهایی. تو هم درست مثل منی. ُمعلوم نیست که از شکم کی بیرون اومدی . تو رو هم هیچ کی نمی بینه ، هیچ کس نگران و منتظر ما نیست با اینکه جلوی چشماشونیم ، تو هم مثل من .....))

احساس می کند که عروسک چشمهایش تنگ و لبو لوچه اش آویزان می شوند ، انگار که ناراحت شده

سریع حرفش را عوض می کند : (( ولی تو با من کمی فرق داری . من از تو بد بخت ترم . تو غذا نمی خوری ولی من غذایی ندارم که بخورم . اَه .. بابا چی دارم می گم؟بازم که شدیم مثل هم ! ))

لحظه ای سکوت می کند . در حال فکر کردن است دانه های برف کم کم از آسمان فرو می ریزد . سرش را بلند می کند و آسمان را نگاه می کند و دانه های برف را که روی پلک هایش پایین می آیند . هیچ وقت تفاوتی بین عروسک و خودش نمی یابد تا عروسک را با آن دلگرم کند . آرزو دارد که روزی عروسک مال او بشود تا دست لای موهای طلایی اش بکشد و او را زیر لحافش پنهان کند و هر شب از او بخواهد که مثل مادر هایی که برای پسر بچه هاشان قصه می گویند ، برای او قصه بگوید . ولی این ها را نمی تواند به عروسک بگوید . اگر این حرفها را به او بزند ، عروسک فکر خواهد کرد که چقدر او بچه است و در این صورت هرگز او را دوست نخواهد داشت . پس دنبال حرفهایی می گردد که او را خوشحال کند یا تحت تاثیر قرار دهد .  دانه های برف  حالا بر روی شانه های کم عرض ایمان لایه ای سفید رنگ بوجود آورده اند . همه جایش یخ زده ، فقط چشمها و لبهایش هنوز گرمند و همه جای  بدنش ساکت و آرام است جز قلبش که برای عروسک می تپد. در آنطرف پیاده جلوی ایستگاه اتوبوس چند دختر بزرگ ایستاده اند و با همدیگر صحبت می کنند و بلند بلند می خندند . صدای خندهای شان سکوت محض خیابان را بد جوری  در هم ریخته است . این طور خنده ها برای ایمان آشناست . شبیه این خنده ها را هر شب در پرورشگاه می شنود . وقتی که دختر ها و پسر های بزرگتر پرورشگاه دوتا دوتا زیر پتو پنهان می شوند و برای همدیگر ماجرای خنده دار تعریف می کنند و بعد همدیگر را گاز می گیرند و بعد هم می خندند ، قهقه می زنند و فریاد می کشند . شاید بهتر باشد وقتی عروسک را بدست آورد، با او همین کارها را بکند تا او از ته دل بخندد و از زور خنده داد بکشد .

پسر فکر می کند آنوقت دیگر هیچ کدامشان تنها نخواهند بود و دیگر ...... در همین افکار است که احساس مس کند پسر بچه ای صدایش می کند : (( آهای پسر ، خواهش می کنم دوتا دونه آدامس به من بده )) . بدون اینکه پسر بچه را نگاه کند از جعبه ی زیر بغلش . دو تا بسته آدامس در می آورد و به پسر بچه می دهد . پولش را می گیرد و در جیب می گذارد و به سرعت خود را برای بغل کردن عروسک آماده می کند چون با 20 تومانی که پسره به او داد پول خرید عروسک درست می شود . ایمان یک لحظه تنهایی را برای همیشه از خود دور احساس مس کند با لبخندی بر لبهای کوچکش  دوباره به سمت عروسک بر می گردد . عروسک آنجانیست .

پسر بچه ای از او آدامس خرید ، سوار ماشین سیاه رنگ مدل بالای پدرش می شود . پدرش او را می بوسد و روی صندلی می نشیند  در حالی که عروسک را در آغوشش فشار می دهد .

پسر دست در جیبش می گذارد و به پیاده روری ادامه می دهد تا در این شهر بزرگ عروسکی دیگر برای خود پیدا کند عروسکی از جنس محبت عروسکی از جنس عشق ، که وقتی نگاهش بکند قلبش برای او بتپد می رود براهی که پایانی ندارد .......................

 

داشتن ؟ یا نداشتن؟

وقتی هنوز نداشتمت تو تب داشتنت می سوختم  وقتی بدستت آوردم تو ترس لحظه ای که تنهام میزاری سوختم حالا که گفتی : خوش باش ورفتی زره زره آب شدم و تموم و ویرون شدم .......
تو (بهاره )گفتی خدا حافظ ُخوش باشی ! به همین راحتی ،چقدر گفتن این جمله برات ساده و آسان بود !!!!
و حتی فکر نکردی که بعده گفتن
  اینا منو تو چه دونیایه سیاهی رها می کنی ،بدون اینکه به فکر گلهای تازه جونه زده ی دلم باشی !
رفتی

هیچ به این فکر نیافتادی که بی تو(بهاره) چی به سرم می آید حالا من موندم و خاطره ی کوتاهی از تو (بهاره)خاطره هایی که اون موقع ها  هرس از دست دادنت  نذاشت زره ای ازش لذت ببرم خاطره هایی که حسرت امروز و آه فردای منه و من همچنان در گوشه ای از تونل خاطراتمان بر زیر سایه های سوزناک خورشید عشق  نشسته و در انتظار آمدندت زره زره آب می شوم که شاید بیایی و برای یک لحظه هم که شده مرا به خاطره خودم دوشت داشته باشی نه به خاطره خودت
به امید آنروز که تو(بهاره).......؟؟؟؟تقدیم به بهاره